+
وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. *شهید سید احمد پلارک* منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک
+
بابایی،اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا میآی. وگرنه، من همهش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت، حالم بد شد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون.
+
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
+
او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید... *شهید علی اکبر شیرودی*
منبع : منبع : سایت آوینی
+
تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.
+
زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. میگفت دیگر برنمیگردد سر کار، به آن میوهفروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا میگفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛ پول زیر شیشهی میز گذاشتم،توی دخل دم دست گذاشتم.
+
عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. *شهید حمید باقرى* بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید.
+
ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» شهید مهدی زین الدین
منبع : کتاب زین الدین
+
یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم
منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی
+
«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور